تقدیم به استاد محمد رضا شفیعی کدکنی
" بزرگا؛ مردا؛ که این پسرم بود که پادشاهی چون محمود
این جهان بدو داد و پادشاهی چون مسعود آن جهان. "
فرود ِ ؛
شهر ِ؛
بلخ.
کُلَه خودی که دارد
روی پوش از آهن
آوردند.
تا بپوشند و؛ بِبُرّند و ؛ بَرَند
سری چون تاجِ گوهررا
به کاخ ِ شوم ِ بوسهل ِ خلیفه؛
نوبرانه...
گرچه در این کیستند
بوسهل ومانندان ِ وی؟
کُلَه خودی؛
بسی تنگ؛
بسان تاجی از خار؛
که تا آزارد آن آزرده؛ آن آزاده مرد ِ راستین را.
کله خودی فراخ آرید
سرش باید که نیکو ماند از هنگامه ی سنگ.
کله خودی دگر؛ پوشید رویش.
بدو گفتند:
بدو تا پله ی معراج.
چون سیاوُش تا به کُشتنگاه و شاید
تا به رُستنگاه ِ خون؛ اورا دوانیدند
خواهند
که مردم را خروش و گریه و هنگامه برخاست.
سواران سوی مردم تاختند
بد و دشنام می گویند و مرد آرام؛
چیزی زیرلب می خواند.
پس اورا سوی ِ اسب ِ چوبی ِ معراج بردند.
چه؛
مردم؛
همچنان نالان و گریان و پریشان درخروشند.
پس از آن
ره به سوی آسمان پیمود
چلیپا مرد ِ آزاده.
که دژخیمی رسن بر گردنش افگنده؛
بالا رفته بود او...
گروه اهرمن خویان زمردم سنگ می خواهند
ولی مردم؛
همه نالان و گریان و خروشان می پریشند.
به فرجام؛
تنی چند از درم درمشت؛ نامردان
بی شرمانه سویش سنگ باریدند
ستاده مرده بُد؛ سردار ِ کارستان
ز پپشاپیش؛ هرچند.